بعد یه کلاسی با بچههای دانشکده پیاده رفتیم تا انقلاب. قرار شد بریم چیزی بخوریم و رفتیم نشستیم تو همون کافههه که همهتون دیدهاید حتما. تو پورسیناست. یکی از ردیت بهم واچ پیپل دای رو نشون داد. دلم پیچیده بود به هم و متحیر بودم. تا رسید به یه آدمی که هلش دادن، بنزین ریختن روش و بعد فندک زدن و آتیش گرفت. مثل دستمال کاغذیای که جمع میشه پیچ و تاب میخورد.
به خیلی چیزا خورد فکرم. یکی شروع کرد جیغ کشیدن تو سرم. نتونستم تحمل کنم کلهمو. از طرفی چشمام پر اشک بود و از طرفی میترسیدم خیلی ناراحت شه این بچه و عذاب وجدان. دیگه نشد و زدم بیرون و هی رفتم پیاده. بلند بلند گریه کردم تو خیابون پورسینا. نگاهم میکردن آدما، بد. بلند گریه میکردم و گاهی از دهنم میپرید که . یادم نمیاد چی میگفتم. ولی وجودم داشت میلرزید و هق هق گریه میکردم بدون اشک شاید. بعد خودمو جمع کردم و رفتم نشستم تو کافه. بچهها خندوندن همو. اگر لوس نبود میرفتم خونه. یه چیزی موند تو گلوم. شب خوابیدنی بهش فکر کردم و صبح بیدارشدنی بهش فکر کردم و خردم.
درباره این سایت